(برای دیدن متن شعر به ادامه مطلب بروید)
_________________________________________
یک شبی پروانگان جمع آمدند *** در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله میگفتند میباید یکی *** کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
شد یکی پروانه تا قصری ز دور *** در فضاء قصر یافت از شمع نور
بازگشت و دفتر خود بازکرد *** وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کو داشت در جمع مهی *** گفت او را نیست از شمع آگهی
شد یکی دیگر گذشت از نور در *** خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد *** شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت *** از وصال شمع شرحی باز گفت
ناقدش گفت این نشان نیستای عزیز *** همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز
دیگری برخاست میشد مست مست *** پای کوبان بر سر آتش نشست
دست درکش کرد با آتش به هم *** خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او *** سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور *** شمع با خود کرده هم رنگش ز نور
گفت این پروانه در کارست و بس *** کس چه داند، این خبر دارست و بس
آنک شد هم بیخبر هم بیاثر *** از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بیخبر از جسم و جان *** کی خبر یابی ز جانان یک زمان
هرکه از مویی نشانت باز داد *** صد خط اندر خون جانت باز داد
نیست محرم نفس کس این جایگاه *** در نگنجد هیچ کس این جایگاه
_________________________________________
نوع مطلب :
اشعار،
برچسبها :
شعر پروانه و شمع، پروانه و شمع، شعر، عطار، اشعار عطار،
لینکهای مرتبط :